اعتراف یك پیرمرد ایتالیایی
لبخند خارجي
جك
درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید

پيوندها
بهترين پايگاه موسيقي ايران
دنیای شیرین انگلیسی
همه چیز
چمنزار بي پايان
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان لبخند خارجي و آدرس 4smile.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 4
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 233
بازدید کل : 7997
تعداد مطالب : 32
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1

نويسندگان
alireza

آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
شنبه 14 خرداد 1390برچسب:, :: 17:1 :: نويسنده : alireza

The elderly Italian man went to his parish priest and asked if the priest would hear his confession.

"Of course, my son," said the priest.

"Well, Father, at the beginning of World War Two, a beautiful woman knocked on my door and asked me to hide her from the Germans; I hid her in my attic, and they never found her."

"That's a wonderful thing, my son, and nothing that you need to confess," said the priest.

"It's worse, Father; I was weak, and told her that she had to pay for rent of the attic with her s...e.x.u.a.l favors," continued the old man.

"Well, it was a very difficult time, and you took a large risk - you would have suffered terribly at their hands if the Germans had found you hiding her; I know that God, in his wisdom and mercy, will balance the good and the evil, and judge you kindly," said the priest.

"Thanks, Father," said the old man. "That's a load off of my mind. Can I ask another question?"

"Of course, my son," said the priest.

The old man asked, "Do I need to tell her that the war is over?"

با عضو شدن در خبرنامه ی ما
جك های جدیدانگلیسی همراه با ترجمه آن را
از طریق ایمیل دریافت كنید

 

یك پیرمرد ایتالیایی میره پیش یك كشیش كه اعتراف كنه میگه :اوایل جنگ جهانی دوم بود كه زنی زیبا در ب خانه ی من را زد آلمان ها دنبالش بودندواواز من خواست او را جایی پنهان كنم ومن او را در بالاخانه خود پنهان كردم و آلمان ها هرگز نتوانستند او را پیدا كنند

كشیش:پسرم این چیزی نیست كه بخواهی به خاطر ش اعتراف كنی

پیرمرد میگه:چرا هست من ضعیف انفس بودم واز آن زن زیبا خواستم كه در عوض كرایه خانه به خواسته های من تن در دهد

كشیش :خب اون لحظه لحظه ی خیلی دشواری بوده و تو زندگی خودت را به خطر انداختی اگرآلمانها می فهمیدند كه تو به آن زن پناه داده ای برات خیلی بد می شد و خدا با حكمت و رحمت خودوبا در نظر گرفتن خوب و بد ماجرا در مورد تو باعطوفت قضاوت خواهد كرد

پیرمرد:خدا را شكر بار خیلی سنگینی را از دوش من برداشتی .می تونم یه سوال دیگه بپرسم؟

كشیش :بپرس پسرم

پیرمرد :احتیاج هست كه بهش بگم جنگ جهانی تموم شده است

با عضو شدن در خبرنامه ی ما
جك های جدیدانگلیسی همراه با ترجمه آن را
از طریق ایمیل دریافت كنید

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: